ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این نظر ریشه تاریخی دارد. مسلم است که خواندن و نوشتن، برخلاف سخن گفتن که جزء ویژگی های طبیعی آدمی و فصل ممیز او از حیوانات دیگر است، دو پدیده فرهنگی است و میزان رواج و رونق آن در جوامع مختلف متفاوت است.
جوامعی هستند که خط را نمیشناسد و کار زندگیشان هم میگذرد، و جوامعی هم هستند که از آن جز در مواقع خاص استفاده نمیکنند. در فرهنگ گذشته ما خواندن و نوشتن تنها به صاحبان مشاغل خاصی محدود بوده و از این دو عمومیت نوشتن بسیار کمتر از خواندن بوده است. هنوز هستند کسانی که میتوانند بخوانند اما به اصطلاح خط ندارند، یعنی نمیتوانند چیزی بنویسند.
این صفتی نیست که مختص جامعه قدیم ما باشد؛ همه فرهنگ های سنتی گذشته اساساً فرهنگ های شفاهی بودهاند. در این نوع جوامع روابط مردم غالباً شخصی و رودررو است و ضعف و کندی ارتباطات نیز باعث میشود که میان مردمی که در فواصل دور از یکدیگر زندگی میکنند رابطه چندانی نباشد.
بنابراین، توانایی خواندن و نوشتن منحصر به اهل علم است که کار انتقال علوم از نسلی به نسل دیگر را برعهده دارند و به دیوانیان که مکاتبات مهم رسمی را انجام میدهند.
در جوامع جدید وضع از قرار دیگری است. در این جوامع، همگانی بودن باسوادی، هر چند معمولاً با شعارهای بشردوستانه توجیه میشود، در واقع ضرورتی است که بدون آن کار جامعه راه نمیافتد. روابط شخصی و رودررو، که بنیاد آنها بر گفتگوی شفاهی است، جای خود را به روابطی میسپارد که معمولاً به وساطت نهادهای رسمی اجتماعی برقرار میشود. و در این میان، وسیله اصلی انتقال خواست ها نوشتن است.
بارها شنیدهایم یا خواندهایم که تحصیلکردگان ما از نوشتن عاجزند و مثلاً اگر برای کاری به ادارهای مراجعه کنند ،نمیدانند که چگونه باید درخواست خود را کتباً به عرض مقامات آن اداره برسانند.این شکوه به قدری تکرار شده است که غالباً از نکتهای که در آن مستتر است غافل میمانیم. این نکته طرز تلقی جامعه ما و حتی اهل فن و مقامات مسئول آن از نوشتن و نقش و جایگاه آن در زندگی فردی و اجتماعی است.
انسان در هر حال ناچار است که با همنوعان خود حرف بزند و معمولاً هم مخاطبان او منظورش را میفهمند و همین کافی است. اما نوشتن چنین نیست. در شکایت آغاز این مقاله، این فرض مستتر است که نوشتن، برخلاف حرف زدن، عملی است بسیار رسمی و تنها در مواقع معین، مثلاً هنگام مراجعه به ادارات دولتی، به آن نیازمند میشویم. اگر مشکل به همین جا ختم میشد، این شکایت دیرینه هم وجهی نداشت. چون معمولاً بار جامعه بر زمین نمیماند، کسانی هستند که این عیب تحصیلکردگان و تحصیلنکردگان ما را رفع میکنند و کار عریضه نویسانی که دم در برخی از ادارات پرمراجع کار ارباب رجوع را راه میاندازند، ظاهراً همین است.
این شکوه تکراری در واقع نه تنها نظر جامعه ما بلکه نظر جامعهای را که هنوز به مرحله فرهنگ کتبی وارد نشده است و فرهنگ غالب آن شفاهی است ،نسبت به نوشتن منعکس میکند. این نظر را به سه جزء میتوان تفکیک کرد: نوشتن، برخلاف سخن گفتن، یک توانایی همگانی نیست بلکه موهبت خاصی است که به اشخاص معینی ارزانی شده است؛ نوشتن، برخلاف سخن گفتن، خاص موقعیت های معینی است؛ و نوشتن، برخلاف سخن گفتن، جز در قالب عبارات معین پذیرفته نیست.
این نظر ریشه تاریخی دارد. مسلم است که خواندن و نوشتن، برخلاف سخن گفتن که جزء ویژگی های طبیعی آدمی و فصل ممیز او از حیوانات دیگر است، دو پدیده فرهنگی است و میزان رواج و رونق آن در جوامع مختلف متفاوت است.
جوامعی هستند که خط را نمیشناسد و کار زندگیشان هم میگذرد، و جوامعی هم هستند که از آن جز در مواقع خاص استفاده نمیکنند. در فرهنگ گذشته ما خواندن و نوشتن تنها به صاحبان مشاغل خاصی محدود بوده و از این دو عمومیت نوشتن بسیار کمتر از خواندن بوده است. هنوز هستند کسانی که میتوانند بخوانند اما به اصطلاح خط ندارند، یعنی نمیتوانند چیزی بنویسند.
این صفتی نیست که مختص جامعه قدیم ما باشد؛ همه فرهنگ های سنتی گذشته اساساً فرهنگ های شفاهی بودهاند. در این نوع جوامع روابط مردم غالباً شخصی و رودررو است و ضعف و کندی ارتباطات نیز باعث میشود که میان مردمی که در فواصل دور از یکدیگر زندگی میکنند رابطه چندانی نباشد.
بنابراین، توانایی خواندن و نوشتن منحصر به اهل علم است که کار انتقال علوم از نسلی به نسل دیگر را برعهده دارند و به دیوانیان که مکاتبات مهم رسمی را انجام میدهند.
جز این دو طایفه، دیگران یا خواندن و نوشتن نمیدانند و یا اگر بدانند استفاده چندانی از آن نمیکنند. چون خواندن و نوشتن امری اختصاصی است، غالباً میان زبانی که اهل فن به آن مینویسند و زبان یا زبان هایی که مردم به آن تکلم میکنند پیوند چندانی وجود ندارد، بلکه زبان نوشتار بیشتر تابع زبان ادبیات است؛ لازمترین توانایی برای نویسندگی مهارت در فنون ادبی و در استخدام قالب هایی است که نویسندگان موفق پیشین به کار بردهاند.
در جوامع جدید وضع از قرار دیگری است. در این جوامع، همگانی بودن باسوادی، هر چند معمولاً با شعارهای بشردوستانه توجیه میشود، در واقع ضرورتی است که بدون آن کار جامعه راه نمیافتد. روابط شخصی و رودررو، که بنیاد آنها بر گفتگوی شفاهی است، جای خود را به روابطی میسپارد که معمولاً به وساطت نهادهای رسمی اجتماعی برقرار میشود. و در این میان، وسیله اصلی انتقال خواست ها نوشتن است.
گسترش تکنولوژی های ارتباطی هم باعث میشود که مردم مناطق دوردست بتوانند با هم ارتباط داشته باشند و یکی از مهمترین طرق برقرار کردن این نوع ارتباطات نوشتن است (رواج وسایلی چون تلفن هم نیاز به مکاتبه را از بین نمیبرد). در این جوامع، برخلاف جوامع سنتی که آموزش شغلی و حرفهای معمولاً در سنین خاص و در محیط های بسته خانواده یا کارگاه یا مغازه انجام میشود، آموزش امری مداوم است که در سن خاصی پایان نمیگیرد و وسیله اصلی آن هم خواندن و نوشتن است. و بالاخره، فاصله میان زبان نوشتار، یا گونه رسمی و همگانی زبان نوشتار، با زبان گفتار عموم مردم کمتر میشود.
گذر از جامعه شفاهی سنتی به جامعه کتبی جدید هر چند امری ناگزیر است، در هر جامعهای با مشکلات خاصی همراه است و اگر از پیش و در جریان این گذر چارهای برای این مشکلات اندیشیده نشود ممکن است مسائل دیرپایی برای جامعه به وجود بیاید. جامعه ما هم، هر چند ضرورت این گذر را پذیرفته، اما هنوز گام اول را در این راه به طور کامل برنداشته است. با این که سال هاست که در کشور ما شعار مبارزه با بیسوادی داده میشود هنوز بسیاری از مردم ما بیسوادند و افزایش بیحساب جمعیت هم اکنون سبب شده است که همه افرادی که به سن مدرسه رفتن میرسند نتوانند پا به مدرسه بگذارند.
اما حتی اگر مشکل بی سوادی آشکار حل شود ـ یعنی اگر همه جمعیت فعال ما روزی خواندن و نوشتن بیاموزند ـ باز هم مشکل بی سوادی پنهان بر جای خود باقی است؛ فرق میان سواد ظاهری و سواد واقعی به اندازه فرق میان اشتغال ظاهری و اشتغال واقعی است. بیسوادی واقعی وقتی از میان برداشته میشود که مردم ما اولاً خواندن و نوشتن را در کنار هم بیاموزند و ثانیاً بتوانند از این دو مهارت در عمل استفاده کنند .
توجه نظام آموزشی جدید ما، از آغاز، به آموزش خواندن بوده است، و نوشتن در این نظام جای مهمی نداشته است، دلیل این امر هم شاید این باشد که نخسین مدارس جدید در ایران برای تربیت کارمند دولت پدید آمد، و نخستین کسانی که کتاب های ادبیات مدارس را نوشتند آخرین نسل بزرگان ادب سنتی ما بودند که خود پرورده جامعه شفاهی گذشته بودند و کمال مطلوبشان پرورش دیوان هایی بود که به سنت اساتید متقدم چیز بنویسند و در عین حال بیبهره از معارف جدید نباشند. امروزه هر چند شرایط از بیخ و بن عوض شده است، اما الگویی که این بزرگان در عالم تألیف کتب درسی زبان و ادبیات فارسی به دست دادهاند همچنان با تغییرات اندکی در کتاب های درسی تکرار میشود. اساس این الگو بر آموزش خواندن است و این کار هم بر فرض هایی مبتنی است که هر چند به صراحت در جایی بیان نشده است اما همواره تهیهکنندگان برنامه آموزشی ما به آن پایبند بودهاند:
۱-فرض بر این است که نوآموز قبلاً زبان فارسی معیار را میداند و فقط باید خواندن و نوشتن آن را بیاموزد. این فرض در کشوری چون ایران، که بسیاری از نوآموزان در خانه خود به فارسی سخن نمیگویند یا به گویشی از زبان فارسی حرف میزنند که با فارسی معیار فرق بسیار دارد. مشکلات بسیاری پدید آورده است.
در کتاب های موجود آموزش زبان و ادبیات فارسی فرض بر این است که همه نوآموزان به یک اندازه با فارسی آشنایی دارند، اما حقیقت این است که مشکلات دانشآموزان مناطق مختلف در آموزش فارسی معیار نوشتاری با هم فرق دارد و این مشکلات باید در تهیه متون درسی مورد توجه قرار گیرد. در حالی که دانش آموزان ما زبان های بیگانه (عربی و انگلیسی یا زبان های اروپایی دیگر) را به کمک متونی میآموزند که با عنایت به مشکلات خاص فارسی زبانان در فراگیری این زبان ها فراهم آمده است، فارسی را باید از روی «جُنگها» یی بیامورند که در آنها نمونههایی از نظم و نثر بی هیچ ترتیبی در کنار هم قرار گرفتهاند.
یکی از هدف های آموزش زبان و ادبیات فارسی تثبیت و تحکیم زبان ملی کشور است، اما روش فعلی در واقع نتیجهای دیگر میدهد: دانش آموزی که زبان مادریش فارسی نیست، چون با این روش سخن گفتن به زبان فارسی معیار را نمیآموزد هر جا که ضرورتی در کار نباشد یا فرصتی دست دهد به زبان «مادری» خود پناه میآورد.
در کشور ما، ترویج و اشاعه زبان فارسی یک ضرورت فرهنگی و سیاسی و تاریخی است، اما با شیوه فعلی نمیتوان به این هدف دست یافت.
۲-پس در تهیه کتاب های درسی فارسی ما فرض بر این است که دانش آموز «زبان» را میشناسد، یا در همان یکی دو سال اول فرا میگیرد، و وظیفه اصلی او آموختن ادبیات است. در لزوم آموختن ادبیات به دانش آموز تردیدی نیست، اما بحث بر سر این است که دانش آموز باید آگاه باشد که آنچه میآموزد در حوزه زبان است یا ادبیات، و مثلاً فلان تعبیر یا فلان ساختمان از تعبیرات و ساختمان های رایج زبان معیار است و باید در گفتار و نوشتار آن را به کار ببرد، یا نویسندهای صاحب سبک به اقتضای مقام سخن خود آن را ساخته و تقلیدپذیر نیست. از این نظر فرقی میان ادبیات معاصر و ادبیات گذشته نیست، جز اینکه البته زبان ادبیات معاصر غالباً به زبان معیار نزدیکتر است .
چاره این کار، برخلاف آنچه برخی توصیه میکنند، این نیست که آموزش ادبیات را از برنامه درسی حذف کنیم؛ به عکس، مشکل نظام آموزشی ما در این است که ارجی را که باید به ادبیات نمینهند. آنچه در نظام آموزشی ما به عنوان ادبیات به دانشآموز یاد داده میشود قطعاتی است که بی هیچ قاعدهای، و گاهی تنها به دلیل دشوار بودن، برای درج در کتاب های درسی برگزیده شده است. البته شک نیست که در ادب گذشته ما واژهها و عبارات دشوار فراوان است، اما سعی در آموختن این عبارات و واژهها به
دانش آموز عبث است، چون مگر چقدر ا ز این عبارات را میتوان در ساعات محدود درس ادبیات به دانش آموز آموخت؟ هدف آموختن ادبیات به دانشآموز باید این باشد که قوهای در او پدید آید که بتواند از سر این عبارات دشوار بگذرد و به معنایی که در پس آنهاست برسد ـ البته اگر چنین معنایی در کار باشد ـ و این جز با ایجاد انس با ادبیات در دانش آموز میسر نمیشود اما نظام آموزشی ما تنها احساسی که نسبت به ادبیات در دانش آموز پدید میآورد احساس وحشت است. قطعه بر دار کردن حسنک وزیر در تاریخ بیهقی ، که حتی به یک بار خوانده شدن به صدای بلند، در کسی که سواد فارسی متعارف داشته باشد و معنای بسیاری از عبارات قدیمی آن را هم نفهمد احساس شفقت برمیانگیزد، در نظر دانش آموزان ما اژدهای هفت سری است که مو بر تن ایشان راست میکند.
درست برخلاف تصوری که در مورد زبان داریم، یعنی تصور میکنیم که هیچ چیزی در زبان آموختن نمیخواهد، در مورد ادبیات تصور ما بر این است که دانش آموز، به سر خود، هیچ چیز را درنمییابد و باید همه چیز را برای او توضیح داد؛ اما این «همه چیز» جز مشتی لغات و عبارات منسوخ نیست. درس ادبیات فارسی ما، به جای اینکه سرآغاز آشنایی دانش آموزان با ادبیات فارسی باشد آغاز وداع ایشان با آن است.
۳-در نتیجه، دانش آموز مرز میان زبان گفتاری معیار را که باید در گفتگوها به کار برد و زبان نوشتاری معیار را که باید در نوشتن از آن استفاده کند، با زبان ادبی گذشته نمی شناسد. بلکه به عکس، نظام آموزشی فعلی این تصور را در دانش آموز ایجاد میکند که زبان نوشتاری همان زبان ادبی است، یا لااقل زبانی است که بیشتر به پیرایههای ادبی آراسته باشد.
دانش آموزانی که زبان مادریشان فارسی نیست بیشتر مستعد ابتلا به این بیماریاند و در سنین بالاتر که نویسنده ـ و بخصوص روزنامه نویس ـ میشوند هنر نویسندگی را در این میدانند که نوشته سست و نامفهوم خود را جابجا با عبارت ها یا واژههایی که از متون ادبی به وام میگیرند زینت کنند، که البته این کار وسمه زدن بر ابروی کور است. کسان دیگری هم از آن سوی بام میافتند و زبان معیار نوشتاری را با زبان گفتار اشتباه میکنند، و مضحک وقتی است که نوشتهای ملغمی از عبارات عامیانه و تعبیرات منسوخ ادبی از کار در میآید.
۴-همچنانکه مثلاً در درس زیست شناسی هدف اصلی آموزش زیستشناسی است، در درس زبان و ادبیات فارسی هم باید هدف اصلی آموزش زبان و ادبیات فارسی باشد. متأسفانه این هدف اصلی گاهی فدای اهداف فرعی میشود. درست است که درس ادبیات فارسی باید منعکس کننده ارزش های دینی و ملی ما باشد، اما در دریای بیکران ادب فارسی نمونههایی که این منظور را به هنرمندانهترین صورت تامین میکند کم نیست، و اصرار در انتخاب نمونههایی که آشکارا رنگ دینی داشته باشد در دانش آموزی که احیاناً از مجاری دیگری با این ادبیات آشنا شوداین احساس را پدید میآورد که گویی کتاب های درسی او چیزی را از او پنهان میکنند، و انگار که نویسندگان این کتاب ها جز چند قطعه «مناسب» در همه ادبیات فارسی چیزی نیافتهاند تا به او عرضه کنند. کتاب های درسی ما به جای این که دانشآموز را طوری پرورش دهد که به آثار ادبی زبان فارسی به چشم مواریث فرهنگ اسلامی ایران نگاه کند، او را نسبت به این آثار ظنین و در عین حال نسبت به تعبیراتی جز آنچه در کتاب درسی آمده است حریص بار میآورد.
از سوی دیگر، نقل قطعاتی که رنگ دینی یا حتی اشارات دینی دارند، از دانش آموز توان نقد مضمون این قطعات را میگیرد.
زیرا هر چند بخش بزرگی از ادبیات گذشته ما مستقیماً از منابع دینی و از تجربه دینی ملت ما سرچشمه میگیرد، یا بیان ارزش های همیشگی زندگی بشری است، اما این درونمایه پایدار غالباً در زمینهای پدیدار میشود که متعلق به یک دوران معین تاریخی است، و از این نظر عمرش به سر آمده است.
یکی از مهمترین وظایف ما در خواندن متون گذشته جدا کردن این عناصر پایدار و ناپایدار از یکدیگر است. هاله تقدسی که وجود بسیاری از عبارات و اشارات دینی، در قطعات منقول در کتاب های درسی، بر گرد این قطعات میکشد سبب میشود که دانش آموز از چون و چرا کردن در مضمون این قطعات ـ هر چند هیچ ربطی با عقاید راستین دینی نداشته باشند ـ بهراسد و چیزی را که جز یک سنت منسوخ اجتماعی نیست به جای عقاید اصیل دینی بگیرد.
۵-مجموعه این عوامل باعث میشود که دانش آموزان ما خوانندگان غیرفعالی باشند؛ به این معنی که چشم بسته بخوانند و از بر کنند. نه تلاشی برای سهیم شدن در تجربهای که نویسندگان داشتهاند بکنند و نه برای آنچه خواندهاند کاربردی بشناسند: آموزش زبان و ادبیات در نظام آموزشی ما نه ذوق درک و لذت بردن از ادبیات را در دانش آموز میپرورد و نه به او مهارت کاربرد زبان را میآموزد. بخصوص به او نوشتن نمیآموزد.
جامعه امروز ما متعلق به دنیای جدید است و چون متعلق به دنیای جدید است ضرورت آموزش همگانی خواندن و نوشتن را پذیرفته است ـ بویژه که سنتهای دینی ما نیز بر این ضرورت تاکید دارند ـ اما در واقع چیزی که آموزش میدهیم خواندن غیرفعال است و نوشتن به معنای رسم شکل کلمات.
البته ما درسی به نام انشا داریم که وظیفه رسمیش، آموزش نوشتن است، اما این درس اولاً با درس زبان و ادبیات فارسی پیوند ندارد؛ ثانیاً با سایر آموختههای دانشآموزهم ارتباط ندارد و بنابراین در قالب چند موضوع قالبی منجمد شده است؛ و ثالثاً روشی برای نوشتن فارسی در اختیار دانش آموز قرار نمیدهد. و بر هر یک از این سه خصوصیت آثار سوئی مترتب است:
۱-جدا شدن حساب و ساعات درس فارسی از درس انشای فارسی از آن خشت های اولی است که کج نهاده شده است. به سبب این جدایی، معلم فارسی وظیفه خود نمیداند که به دانش آموز نوشتن بیاموزد، و معلم انشا هم بنا را بر این میگذارد که دانشآموز قواعد نوشتن را، از روی نمونههایی که از آثار استادان متقدم و متأخر در کتاب فارسی خوانده، آموخته است و تنها باید این آموختهها را به کار ببرد. اما در واقع هر یک از این دو درس ساز خود را میزنند، دو چرخ دندهاند که قاعدتاً باید دندههایشان توی هم بیفتد، اما چون این انطباق صورت نمیگیرد هر یک برای خودش هرز میگردد. در درس فارسی گویی فرض بر این است که دانشآموز چیزی نمیداند و دایماً باید چیزهای تازه ـ یعنی لغات و تعبیرات دشوار ـ یاد بگیرد تا در جایی که معلوم نیست کجاست و به شیوهای که معلوم نیست چیست، به کار ببرد. در درس انشا هم گویی دانش آموز همه چیز را از پیش میداند و چیز تازهای نیست که یاد بگیرد، و تنها وظیفه او این است که دانستههای خود را به کار ببرد.
در درس فارسی دانش آموز باید چیزهایی را یاد بگیرد که هیچ وقت به کار نمیبرد و در درس انشاء چیزهایی را باید به کار ببرد که هیچ وقت
یاد نگرفته است.
در سالهای اخیر، هر چند تلاش شده است که درس انشا، سر و سامانی بیابد و به جای کتاب های «انشا و نامه نگاری» سابق از متن مستقل و سودمندی به نام «آیین نگارش» در برخی از مقاطع تحصیلی استفاده شود، اما جدایی حساب درس های انشا و فارسی بیشتر این رشتهها را پنبه میکند.
۲-درس انشا، چه خوب و چه بد، در هر حال تنها فرصتی است که دانش آموز برای نوشتن دراختیار دارد. در درس های دیگر ا زاو نوشتن نمیخواهند. البته این امر دلایل فراوانی دارد که بیشترشان ربط مستقیمی به نحوه آموزش ادبیات ندارند: معلمی که برای گذران زندگی خود باید عصرها رانندگی یا دستفروشی بکند، کجا وقت دارد که فی المثل تکالیف درس جغرافی را در منزل تصحیح کند؟ از دانش آموزی که نه کتاب کافی دراختیار دارد و نه به وسایل دیگر تحقیق دسترسی دارد چگونه و به چه حسابی گزارش نویسی و تحقیق بخواهیم؟ و وقتی که همه راه ها به این مسابقه عظیم و بیهوده حل معما که کنکور نام دارد ختم میشود، و شرط موفقیت در کنکور، بخصوص در علوم انسانی، چنان که همه دانش آموزان عزیز میدانند از بر کردن عین عبارات کتاب های درسی است، چرا حواس دانش آموز را از «تست زدن» به سوی کارهای دیگر منحرف کنیم؟
این علتها همه در جای خود درست است، اما به هر حال باید پذیرفت که در برنامهریزی های درسی ما جایی برای نوشتن منظور نشده یا اگر شده است این کار جدی گرفته نمیشود. اگر تصحیح تکالیف جزئی از وظیفه معلم شناخته شود، آنگاه میتوان به این مسأله اندیشید که او این کار را کی باید انجام دهد؛ و اگر تحقیق و گزارش نویسی جداً از دانش آموز خواسته شود و این کار در سرنوشت تحصیلی او تأثیر داشته باشد، از جایی هم کتاب و وسیلهاش را فراهم میکند ـ همچنان که دانشآموزان برای فرا گرفتن فن « تست زنی» مبالغ کلان خرج میکنند.
نه تنها در درس های دیگر از دانش آموز تکلیف نوشتنی نمیخواهند، بلکه موضوعات درس انشا هم از یک دایره بسته خارج نمیشود. بر معلمان انشا که تخصصشان در ادبیات است نمیتوان ایراد گرفت که چرا موضوعات انشا را متنوع انتخاب نمیکنند، ایراد اصلی متوجه نظام آموزشی ماست که از نوشتن جز قلمفرسایی در باره موضوعات معینی که موضوع انشا نام گرفته است، تصوری ندارد
۳-درس انشا هم، مثل درس فارسی، گرفتار این تصور نادرست است که دانشآموز زبان فارسی را، چون زبان مادری اوست، میداند و بنابراین به آموزش اساسی برای نوشتن نیاز ندارد، به همین دلیل است که درس انشا با نوشتن انشا آغاز میشود. البته نوشتن هم مهارتی است مثل شنا کردن و گاهی بهترین راه برای آموزش شنا پرتاب کردن نوآموز به داخل استخر است. اما این به شرطی است که مربی کارآزمودهای هم در کنار استخر باشد وگرنه اولین شنای نوآموز آخرین شنای او خواهد بود.
ادامه دارد
روزنامه اطلاعات - 20 اسفند 92