تاریخچه تشکل های صنفی فرهنگیان ایران

وبلاگ «محمّد خاکساری» مدیر مسئول و صاحب امتیاز هفته نامه «قلم معلّم» و از موسسین کانون صنفی معلمان، در مورد تاریخچه فعالیت های صنفی معلمان ایران، کانون های صنفی و بیانیه های شورای هماهنگی تشکل های صنفی فرهنگیان

تاریخچه تشکل های صنفی فرهنگیان ایران

وبلاگ «محمّد خاکساری» مدیر مسئول و صاحب امتیاز هفته نامه «قلم معلّم» و از موسسین کانون صنفی معلمان، در مورد تاریخچه فعالیت های صنفی معلمان ایران، کانون های صنفی و بیانیه های شورای هماهنگی تشکل های صنفی فرهنگیان

به مناسبت 11 اردیبهشت، سالروز وفات استاد محمد بهمن بیگی، پدر آموزش عشایر ایران


به مناسبت 11 اردیبهشت، سالروز وفات استاد محمد بهمن بیگی، پدر آموزش عشایر ایران


نویسنده: گودرز هوشمند ایمانلو

چهاردهم اسفند 1349در قالب دانش آموزان دانشسرای شیراز عازم فیروزآباد شدیم. گرگ ومیش صبح بود که از شیراز بیرون زدیم. کاروان ما را چند اتوبوس تشکیل داده بود. تیغ آفتاب بود که کوار را پشت سر گذاشتیم و به سربالایی گردنه موک رسیدیم. جاده شوسه بود. اتوبوس ها گرد و خاکی به راه انداخته و از هم فاصله گرفته بودند. به دشت موک رسیدیم. تک درختان بن و بادام در تمامی دشت پراکنده بودند. قله کله قندی در سمت چپ با اندک مه یی خودنمایی می کرد. هوا سرد بود و سوز داشت. اتوبوس ما آخرین اتوبوس بود. از دشت موک به سوی تنگاب سرازیر شدیم. در سر یکی از پیچ ها ماشین ترمز کرده و همگی پیاده شدیم. در آن سرمای صبحدم معلمی عشایری را با دانش آموزانش دیدیم. آنان تخته سیاه خود را به درختی چسبانده و آماده هنرنمایی بودند. من پنداشتم که شاید خانه و کاشانه شان در آن نزدیکی است. از بلندی به پایین نگریستم. تا چشم کار می کرد نه چادر ایلی بود و نه خانه گلی. معلوم بود از فاصله یی بعید و با پای پیاده خود را به مسیر کاروان ما رسانده بودند. فقط یک قاطر برای حمل تخته سیاه داشتند. آزمون از دانش آموزان کلاس اول در پای تخته سیاه شروع شد. چهار ماه و نیم از سال تحصیلی عشایری می گذشت. جالب اینکه کلاس اولی ها تمام حروف را خوانده بودند. کلمات چهار و پنج بخشی را با خطی زیبا بر تخته سیاه نگاشتند. در آن صبح سرد کلاس اولی ها با انگشتان گرم خود خطاطی ها کردند. خط آنقدر زیبا بود که آدمی می پنداشت همان دوران طفولیت خوشنویسانی همچون میرعلی تبریزی و میرعماد... هستند که در یک زمان و مکان گرد آمده و به دست معلمی عشایری سپرده شده اند. نوبت به کلاس دومی ها رسید. تمام کلمات را که بر آنان دیکته شد با خطی زیبا بر تخته سیاه نگاشتند و برای هر کلمه چندین هم خانواده گفتند و حتی با هم خانواده ها هم جمله ساختند. دبیر دانشسرا، تفریق با انتقال گفت. پسرکی پاره پوش با سرعت ماشین حساب حل کرد و برای تفریق صورت مساله ساخت. یادم می آید باقیمانده 1000010 بود. دبیر سماجت به خرج داد و مجددا پرسید از دورقم یک ویک کدام بیشتر است؟ فوری پاسخ شنید یک در مکان یکان میلیون. باز پرسید چقدر؟ پاسخ شنید 999990. ناگهان غریو و ولوله در شیخ وشاب افتاد. فریاد احسنت و آفرین تا بلندای قله مه گرفته کله قندی بالارفت. کلاس ها یکی پس از دیگری عالی عالی بودند. به یاد دارم کلاس پنجمی ها همنوا با باد سحر چنین سرودند: منم آرش، کمانداری کمانگیرم، شهاب تیزرو تیرم، مرا تیر است، آتش پر، مرا باد است فرمانبر، ولیکن چاره امروز زور و پهلوانی نیست، رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست. آموزگار بزرگ این دبستان کوچک آقای اشکبوس طالبی از پرورش یافتگان مکتب بهمن بیگی بود. همگان با اشک وبوس از آقای اشکبوس وداع کردیم وراه افتادیم. از موک به سوی فیروزآباد راه افتادیم. زمستان رفته اما بهار نیامده بود. هرچه پایین تر می رفتیم زمین خشک و بی آب و علف بود. از گله های بی شمار عشایری فقط 30 و 40 تا نرینه مانده بود. خشک خشکسالی بیداد کرده بود اطراف سیاه چادرها پر از مردار گوسفندان بود. بوی تعفن مردار فضارا آلوده کرده بود. ایلیاتی ها دل و دماغ گپ زدن نداشتند. مغموم و دلگیر بودند و زانوی غم در بغل داشتند. به تنگاب رسیدیم. آسمانش پر از کلاغ وکرکس بود. تعدادی لاشخور عظیم الجثه بر کنگره قلعه دختر آرمیده بودند. کلاغ و کرکس ها سوروسروری داشتند. از بلندی به سوی رودخانه شیرجه می رفتند به آب نرسیده بر می گشتند. بال وپر می زدند اوج می گرفتند ودر کمرکش کوه می نشستند و دوباره برمی خاستند. دسته جمعی سرود می خواندند. به جادشت رسیدیم. در چادر های سفید و گنبدی شکل مستقر شدیم. استاد رضاقلی ساز زد. دهلزن بر دهلش کوبید. صف دستمال بازی بچه های دانشسرا در دایره های بزرگ تشکیل شد. ناگهان جیپ آقای بهمن بیگی از دور نمایان گشت. ساززن گرمتر نواخت. دهلزن محکم تر کوبید. به این امید که مدیرکل در شادی شان شرکت کند. اما ورق برگشت. جیپ ترمز نکرده آقای بهمن بیگی بیرون پرید. دوچشمش دو کاسه خون شده بود. پیپش را محکم به زمین کوبید اول به خود ناسزا گفت سپس به اهالی دانشسرا. فریاد کشید: شما در میان این مردم قطحی زده درمانده زانوبریده خیمه شادی افراشته وآتش جشن افروخته وپای می کوبید؟ از چه کسی اجازه گرفته اید؟ ساز بر دهن رضاقلی خشک شده بود وچوبک های دهلزن در هوا ماند. صف دستمال بازی مانند مجسمه بین زمین و هوا معلق ماند. باز هم فریاد زد. باز هم پرخاش کرد. باز هم بد و بیراه گفت. نبود ناسزایی که نثار خود وشاگردانش نکرد. چون اندکی آرام شد از روزگار تلخ و تار عشایر گفت. نصیحت مان کرد. سخنانش از دل بر می خاست وبر دل می نشست. تازه فهمیدم که معلمی فقط یاد دادن الفبا نیست. تازه فهمیدم که هنوز عبای معلمی بر اندام نتراشیده ما گشاد است. آن روز فریاد قهرش را شنیدیم. گریستیم. آموختیم و نرنجیدیم. در فروردین 1350یک ماه پس از این جریان جناب بهمن بیگی یکی از امرای ارتش را برای بازدید از مناطق قحطی زده دعوت کرده بود ژنرال صاحب یال و کوپالی که دل به رافت و عطوفت نبسته و سر و دوشش به انواع مدال ها آراسته بود در حین بازدید از مناطق قحطی زده گویا در یکی از مدارس عشایری فرود می آیند. دخترکی ضعیف و لاغر اندام شعر همدردی با بینوایان سعدی را چنین می سراید. چنان قحطی سالی شد اندر در دمشق / که یاران فراموش کردند عشق... چنان آسمان بر زمین شد بخیل/ که لب تر نکردند زرع و نخیل... بخشکید سرچشمه های قدیم.
    حقا که درآن سیه سال ها ایلی که بر بهمن بیگی را داشت تکیه بر شاه کوه داشت. دردشت موک از شاگردان اشکبوس شنیده بودم که: چاره امروز زور و پهلوانی نیست: رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست. بی شک درآن ایام بهمن بیگی برای عشایر ایران همان آرش اساطیری بود. اما این بار نه در شکاف دامن البرز بلکه در دامن پرچین و شکن زاگرس. نه در هیبت پهلوانی کماندار بلکه در کسوت معلمی کتابدار. بی گمان استاد ما جناب آقای بهمن بیگی به کوی نیکنامی گذر خواهد کرد زیرا او در کویر خشک ایلات نهال کاشت. با خون دل آبش داد تا امروز مردم ایل طلادرو کنند. وی در اجاق سرد و خاموش ایلمان هیمه ریخت و امروز از دوردست ها پیداست رقص آن شعله ها. وی به دنبال دانش آموزان ایلی عمری بود آواره کوه وکتل ها. صادق ترین گواهش گردنه بیژن و سنگ و منگ وکتل پیرزن ها. بانگ رسای درس بدهید و درس بخوانیدش از شیراز تا تبریز از ایرانشهر تا پیرانشرهمه جا ورد زبان ها. اونی آن ساربان پیر و پاره پوش را برد به اوج قله ها. پس اوست لایق هر قیمتی در لفظ دری را. فریاد رسای بخوان و بخوانش از مقدس ترین فریادها. عشق به ایل وتبارش بالاتر از عشق فرهادها. گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها. جرعه نوش آب زلال (قره قاج)

روزنامه   اعتماد    -    11    اردیبهشت     93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد